قرارمون دم ایستگاه تجریش بود . بعد از چند ماه خواهش و تمنا گفت که میتونه من رو ببینه . 7 اردیبهشت هزار و سیصد نود و دو دقیق یک روز مانده به سفر به مکه و مدینه
نزدیکای تجریش که شدم زنگ زد : بابام اینا میخوان بیان خرید شاید ببیننمون . با خودم گفتم فرصت خیلی کمتر از اونیه که فکرش رو میکردم ولی از همین یه ساعتم خوب استفاده میکنم و میگم چقدر دوسش دارم . شاید این بار نظرش عوض شد.
رسیدم تجریش رو پله های قبل آخرین پله برقی وایساده بود منتظرم. دفتر نقاشی اش دستش بود دفتر نقاشی که نزاشت من نگاهش کنم. از لحظه ای که دیدمش تا اول شریعتی داشتم با خودم کلنجار میرفتم که با چی شروع کنم چی بگم اون اول ُ چطوری بگم .... که خودش بحث رو شروع کرد : "ببین امین من نمی دونم تو تو من چی دیدی ولی ما بهم نمی خوریم ببین من همچین تحفه ای هم نیستم ..." تمام حرفایی که آماده کرده بودم مثه برف زمستونی که آفتاب بهش خورده باشه شروع شد به آب شدن ...
تا بعد مترو قیطریه به همین منوال گذشت از اون نمی خوام و نمیشه و از من یه قیافه پر از سوال که چرا و برای چی نمیشه؟ 
رفتیم تو کافه رییس میز دومی من صندلی روبه خیابون و اون صندلی روبه روی من 
دستش که روی میز بود رو میخواستم بگیرم تو دستم ولی امان از خجالت ... تنها چیزی که شاید همیشه حسرتش رو بخورم همین بود که چرا دستش رو نگرفتم
با تمام جزییات یادمه ولی ...
وقتی داشت میرفت طرف بازار قائم چند متر که دور شد برگشت برام دست تکون داد منم اینقدر با چشمام دنبالش کردم که تو جمعیت گم شد
این بود اولین و آخرین باری که دیدمش 
فردای اون روز هم با پرواز 9:30 صبح رفتم جده و بعدشم مهم ترین سفر زندگیم شروع شد
مهم ترین قرار و بعدشم مهم ترین سفر