در طول سفر تصورم از هادی یک جوان هم سن و سال خودمان بود که در دانشگاه یا هرجای دیگر با وحید آشنا شده و قرار است بلد راه ما برای رسیدن به مقصدمان در دل جنگل های عباس آباد(بهشهر) باشد اما وقتی رسیدیم شروع تغییر تصورات در مورد او بود . هادی متولد سال شصت و دو بود یعنی الان سی و چهارساله است یکسالی میشود که ازدواج کرده و دختری شصت روزه به اسم بهار دارد .
هادی تحصیل کرده رشته روانشناسی بود صحبت های پخته ای داشت  معلوم بود که مطالعه فراوانی داشته صحبت کردن شیرینی هم داشت بسیار مهمان نواز و خون گرم بود و این برخورد در ابتدا بسیار من را خوشحال میکرد . 
اما بعد از چند دقیقه فهمیدم جوان تحصیل کرده مملکت با این سطح از دانش و معلومات که حداقل برای شهر خودش میتوانست بسیار مفید باشد از ابتدا فقط مجبور به کارگری برای دیگران بوده و الان برای یک آجرپزی کار کوره چینی میکند . برای من جالب است که مردم نواحی گرم سیر و افرادی که کار با گرما دارند از مناعت طبع و مهمان نوازی بهره میبرند و شاید این به خاطر گرما باشد .
شب که به محل استقرار رسیدیم و بساط شام و چایی محیا شد و شام خوردیم اکثر بچه ها تقریبا از حال رفتند و خوابیدند و من و هادی ماندیم و آتش و چای و حرف زدن.
وقتی بیشتر حرف میزد بیشتر افسوس میخوردم که چرا باید اینطور شود . هادی در نوجوانی و وقتی در دوران راهنمایی بوده برای یکی دو تا کنفرانس در سطح ملی مقالات فلسفی ارسال میکرده که خب برای یک نوجوان درآن سن کار بسیار عجیبی میتواند باشد درست است که طرح برتر نشده و عجیب هم نبود در بین اساتید فن این اتفاق نیوفتد ولی از ذوق و علاقه او به کنکاش در مسایل و قریحه ادبی او ناشی بود.
اما فقر مالی باعث شد هادی داستان ما به جای پرداختن به هدف خود که نوشتن کتاب و رسیدن به علایق خودش که همان تحقیق و تحلیل بود، اکنون در یک خانه مسکن مهر که شاید ده میلیون تومان بیشتر برای خریدش آورده اولیه نمی خواهد مستاجر باشد و سخت در کوره زحمت بکشد و عرق بریزد . 
افسوس میخورم که چرا هادی باید اینطور زحمت بکشد و از مطالعه کردن محروم باشد و این همان مقوله جبر است .....